بیش از بیست و پنج سال از نخستین بارى که من از بردسیر رد شدم مى‏گذرد[۱]. آن روزها سیکل اول را در سیرجان تمام کرده و براى ادامه تحصیل عازم کرمان بودم (۱۳۲۳ ش / ۱۹۴۴ م)، هنوز عوارض شوم جنگ از در و دیوار دهات و شهرها مى‏بارید. بر در و دیوار قهوه‏ خانه بردسیر هم، مثل همه قهوه‏ خانه‏ هاى ایران، علاوه بر شمایل یک صوفى، تصویرهاى چاپ شده بزرگ سربازان متفقین – که حکایت از جنگ‏هاى العَلَمَیْن و شمال فرانسه و داخل روسیه مى‏کرد – به چشم مى‏خورد. مسافرین که بر فراز بارهاى کامیون، سوار – و در واقع سربار شده بودند – در کافه بیتوته کردند و از هر در سخنى بود.

    من که مى‏دانستم آبادى بردسیر (مشیز سابق) زادگاه و محل تربیت میرزا آقاخان است، بدون اینکه از اهمیت حرف کودکانه خود باخبر باشم، از شاگرد قهوه‏ چى پرسیدم: خانه میرزا آقاخان بردسیرى هم در همین نزدیکى‏هاست؟ شاگرد قهوه ‏چى اعتنایى نکرد و نفهمید که من چه مى‏خواهم، اما خود قهوه ‏چى که گفتگوى ما را شنید، گفت:

    - خانه «اَبْدال» را مى‏گوید. بله آقاجان همین جاست، اما ربطى به میرزا آقاخان ندارد. باغ از خودِ «خان» است. و مقصود از «ابدال خان»، عبدالمظفرخان بهادرالملک بود که برادر میرزا آقاخان بود و تا چند سال پیش حیات داشت.

    چندى قبل که کتاب اندیشه‏هاى میرزا آقاخان را دیدم، از خوشحالى سر از پا نمى‏شناختم، چه قسمتى از آرزوهاى چندین ساله خود را برآورده یافتم، زیرا همیشه بدین امید بودم که کسى یا کسانى، درباره این پیش‏گام و پیش‏رأى بزرگ آزادى و آزادگى – چنانکه درخور اوست، دست به قلم ببرند. متأسفانه این بنده با قلم ناتوان خود، هر چند کم‏وبیش یادداشت‏هایى ناقابل در باب کرمان چاپ و منتشر کرده است، اما حق را باید گفت که حق این بزرگ، و همکار همخون هم‏تیغ او، یعنى شیخ احمد روحى را، ادا نکرده است.[۲]

تحقیقات آدمیت در باب میرزا آقاخان که براساس اصول تاریخ‏نگارى جدید تدوین یافته و مستدل و مستند است، فصلى بزرگ از تاریخ اجتماعى کرمان و حتى ایران را روشن مى‏کند.

     از قضا در همین روزها کتاب دیگرى به قلم آقاى عبدالحسین صنعتى‏زاده کرمانى تحت عنوان روزگارى که گذشت منتشر شده که صرف‏نظر از نحوه بیان و شیوه تدوین کتاب و سایر مشخصات – که البته با کتاب آدمیت تفاوت ماهوى دارد، از جهتى حائز اهمیت است – زیرا آن نیز مربوط به تاریخ اجتماعى دوران اخیر کرمان مى‏شود و هر دوى این کتابها چون از جهتى با هم وجه تشابهى و ارتباطى مى‏توانند داشته باشند، من بى‏موقع ندانستم که گفتگویى در باب هر دوى این کتابها در یک مقال بکنم، شاید هم این مقاله «تنگ و تُرُش» بنده، در حکم «کوچه آشتى‏کنان» باشد که دو کتاب مذکور ناچارند از آن بگذرند و ناچارند به هم سلام و علیکى بکنند و کدورت را از دل ببرند![۳]

   فصول کتاب آدمیت در باب میرزا آقاخان شامل سرگذشت آوارگى و آثار او، فلسفه مادّى و اصالتِ طبیعت، علمِ اجتماع و حکمتِ ادیان، تعقُّلِ تاریخى و هنر و فنِ شعر و نویسندگى، و تأثیر تمدنِ غربى و نمونه‏هایى از نامه‏ها و آثار اوست – و به حق تاکنون کسى به این دقت و ظرافت نه‏تنها میرزا آقاخان، بل هیچ یک از رجال متفکر دوران اخیر ایران را چون آدمیت نشناسانده است.[۴]

    یک نگاه به دوران تاریخ کرمان بعد از آقامحمدخان قاجار (قتل ۱۲۱۱ ق = ۱۷۹۷ م) این نکته را – به قول استاد دکتر صدیقى – در ذهن ما خطور مى‏دهد که در کرمان – در این بُرهه از زمان – یک جنبش، یک طوفان، یک هیجانِ عظیم فکرى و تعقلِ اجتماعى وجود داشته بوده است.

    بحث در علتِ پیدایش این حالت را مقالات مفصل باید. دکتر آدمیت به این بحث توجهى نداشته و محیط اجتماعى آن روز کرمان را اصولاً مورد بحث و توجه قرار نداده است – و بلافاصله به سرگذشتِ آوارگى میرزا آقاخان پرداخته و مختصرى در باب تحصیلات مقدماتى او بیان داشته است.

    در این مورد گله بنده اینست که حقاً مى‏بایست دکتر به مقدمه تاریخ کرمان، و جغرافیاى کرمان، و مقدمه آثار پیغمبر دزدان، و فصولى از کتاب خاتون هفت قلعه در باب کرمان، و مقدمه فهرست کتب خطى امام جمعه کرمان، و مقدمه بر صاحب بن عباد بهمنیار – که توسط این بنده نوشته شده است – گوشه چشمى مى‏افکندند، نوشته‏هاى بنده گرچه بسیار ناقص و نارساست و لکن به هر حال دورنمایى از محیط روزگار میرزا آقاخان را مجسم مى‏کند و در مثل هم گفته مى‏شود که: مردم، چاىِ سیاهِ تلخ را به خاطر ریش سفید قند مى‏خورند.

 موج‏هاى اندیشه‏

     بدبختانه هیچکدام از ۱۲ کتابى که بنده در باب کرمان تصحیح یا تألیف کرده‏ام مورد توجه حضرت دکتر قرار نگرفته و شاید هم از آن جمله مطالبى تصور شده است که در مقدمه کتاب خود در باب آن نوشته‏اند: «بعضى مطالب را که در مآخذ درجه دوم به طور پراکنده منتشر شده‏اند، خواندم – اما این دسته از نوشته‏ها تا حدّى اعتبار دارند که مورد تأیید مدارک اصیل قرار گیرند، وگرنه به دردِ کارِ ما نمى‏خورند».[۵]

   ولى قاعدةً باید قبول کرد که محیط اجتماعى زندگانى میرزا آقاخان را به هر حال بدون توجه به تواریخ محلى زمانِ او – هر چند این کتابها ناقص باشد – نمى‏توان نوشت.

    بارى، همان طور که گفتم، محیط علمى و جهش اندیشه‏هاى دینى و اجتماعى و ذوقى، در قرن سیزدهم در کرمان، چنان هیجان‏انگیز و جذّاب بود که مردى مثل حاج ملاهادى سبزوارى را واداشت که براى درک کیفیت آن بطور ناشناس به کرمان بیاید و، شش ماه، در حجره مدرسه معصومیه جاروکشى کند و محضر درس‏ها را بسنجد و بعد به سبزوار بازگردد.[۶]

    حالا یا باید عوامل متعدد را در نظر گرفت، یا باید یک جریان غیرعادى را دخیل پنداشت – و یا هم مثل صنعتى‏زاده اعتقاد پیدا کرد که رجال متفکرِ آن روزگار – مثل آخوند ملا محمد جعفر کرمانى استاد میرزا آقاخان «… به واسطه برخورد به مسافر “تازه ورودى” به کرمان، و مباحثات علمى، مجذوب آن شده و تغییر عقیده مى‏دادند و درس و بحث حاج محمد کریمخان را گذارده و به خواندن مثنوى مولانا و تفسیر کردن اشعار آن کتاب دل مى‏بستند… و عده‏اى از مردمان باذوق و منورالفکر و عارف مسلک به او گرویده، همه روزه در مجلس درسش حضور پیدا مى‏کردند».[۷]

    اتفاقاً این مسافر تازه‏وارد ناآشنا نیست، او معلم میرزا آقاخان هم بوده، چه، میرزا آقاخان، حکمت ملاصدرا و شیخ احمد احسائى را نزد حاجى سید جواد شیرازى‏[۸] معروف به «کربلایى» خوانده، حاجى کربلایى در آن زمان قریب ۸۰ سال داشت و میرزا آقاخان به قول خودش «ذات مبارک او را، در قرب سن هشتاد، خدمت رسیده»[۹]، اما اینکه چه عوالمى پیش آمده تا میرزا آقاخان «… در آن قربت، از کربتِ جورِ ایام، راه غربت پیش گرفته» باز هم باید در تجسس علل بسیار بود.[۱۰]

 شیر در روى بازو

    نباید فراموش کرد که ناصرالدوله عبدالحمید میرزا در کرمان وسایل تکفیر میرزا آقاخان و شیخ احمد روحى را فراهم کرده بود و حتى، آنطور که مشهور است، پیش آقا سید زین‏العابدین (پدر حاج سید یوسف) و آقا باقر (پدر حاج میرزا علیمحمد و پسر آخوند ملا على کور)[۱۱] رفت و گفت حکمِ قتل میرزا آقاخان و شیخ احمد و آقا ابراهیم وحیدالملک و حاجى اکبر کَرّ را باید صادر کنى؛ آقا باقر جواب داده بود: یزدى‏ها به عنوان بابى‏کشى جمعى را از میان بردند، ببینیم روى بازوى آنها چه شیرى مى‏کِنند تا ما هم اینکار را بکنیم؟

    آقا سید یوسف مى‏گوید: شما بنویسید یا ننویسید اهمیت ندارد، چه، آخوند ملا محمد صالح قبلاً این حکم را داده است.[۱۲]

شیخ احمد و میرزا آقاخان براى جلوگیرى از تکرار حادثه یزد، شبانه راه اصفهان پیش گرفتند.

 ظل‏السلطان مشروطه‏خواه‏

     مطلب دیگرى که باید بدان اشاره شود، وضع دربار ظل‏السلطان در اصفهان بوده است – که اصفهانى‏ها مى‏گفتند: «ظل‏السلطان یک پوره از شاه کوچک تِرِس!» (یعنى کوچک‏تر است). این مرد با همه خشونت‏ها و سخت‏گیریهایش یک حقى به گردن مشروطه دارد.

    او، یکى از جهت رقابت با برادرش مظفرالدین میرزا ولیعهد، اصلاً با مخالفان او – که مشروطه‏خواهان باشند – اغلب روى موافق نشان مى‏داد، و یکى دیگر از جهت نوع تربیت و تأثیرى که معلمینش در او کرده بودند – مثل سراج‏الملک و حاج مشیر – که مردى روشنفکر و چیزفهم بود – به همین علت، دم و دستگاه او مرکز روحانیون خوش‏فکر و نویسندگان و ادباى تازه‏جو و خوش مسلک بود، و میرزا آقاخان و شیخ احمدِ روحى هم در دستگاه او جا گرفتند – و بعداً مجدالاسلام هم.

     شاید تعجب کنید، اگر بگویم، یکى از بهترین استدلال مزایاى حکومت مشروطه را ظل‏السلطان کرده است – آن هم پیش از انقلاب مشروطیت ایران، و براى شما تازگى دارد وقتى که این حرفها را از ظل‏السلطان مى‏شنوید:

    «… تا سلاطین اسلام، پارلمنت نداشته باشند و سلطنتشان به قانون سلطنت اروپا نباشد و مشروطه، ولو کأنَّ بهتر از انوشیروان باشد و عادل‏تر، عدلِ شخصى به کارِ سلطنت نمى‏خورد: عدلِ پارلمنتى و عدلِ مشروطه به کار مى‏خورد… هر قدر پادشاه شخصِ عادل باشد – زیاد از قصر سلطنتى و حواشى خارج نخواهد شد آن عدالت، اما این عدالت اگر مخلوط باشد با پارلمنت مشروطه و قوانین، عالمگیر خواهد شد – و هر قدر پادشاه ظالم باشد از حدِّ خودش تجاوز نخواهد کرد.

    اندکى پیش تو گفتم غم دل، ترسیدم‏

که دل آزرده شوى ورنه سخن بسیار است»[۱۳]

 وجه‏المصالحه بنى اعمام‏

    لابد کسى که سالها هم‏نشین و همدم و «ایشک آقاسى» او میرزا آقاخان بردسیرى و مشیرالملک باشد، گاهى این گونه هم، فکر تواند کرد!

    اما ناصرالدوله نمى‏توانست وجود میرزا آقاخان را در دستگاه ظل‏السلطان تحمل کند، نامه‏ها نوشت و طرد او را خواست – و ظل‏السلطان هم پذیرفت.

    میرزا آقاخان شاید خبر نداشت که حکومت کرمان هم ظاهراً از ناصرالدوله و باطناً از ظل‏السلطان است و او اصلاً حکومت کرمان را در ازاى یک روز خدمتِ شکار در شکارگاه عراق و بروجرد، براى ناصرالدوله از شاه درخواست کرده بود. خود ظل‏السلطان مى‏گوید:

    «… صورت ناصرالدوله را بوسیدم و به او گفتم در عوض این خدمت که این سفر عراق به من کردى، ان‏شاءالله حکومت کرمان را بالاستقلال از حضورِ ولى‏نعمتِ تاجدارم و پدر بزرگوارم براى تو خواهم گرفت»[۱۴] و چنین کرد. معلوم بود که در چنین موقعى میرزا آقاخان وجه‏المصالحه قوم و خویشى پسرعموها خواهد شد.

    اصولاً میرزا آقاخان و شیخ احمد روحى تا پایان کار همه جا وجه‏المصالحه بودند – و آخرین کسى که از وجود آنها استفاده کرد سلطانِ عثمانى بود.

     بنایى که میرزا آقاخان و شیخ احمد مى‏خواستند پایه بگذارند پایه‏اش بر آب بود: مسأله ایجاد حکومت و اتحاد اسلامى توسط این دو نفر، به کمک سید جمال‏الدین، طرحى جالب به نظر مى‏رسد – امرى که در هیچ روزگارى امکان‏پذیر نتواند بود.

 اتحاد اسلام میرزا آقاخانى‏

     میرزا آقاخان به هیچ دینى ابقا نکرد و حتى با اینکه خود داماد صبحِ ازل بود – در آخر کار ازلى هم نماند و مریدانِ میرزا حسینعلى هم با او دشمن بودند و مى‏گفتند «منافق مزوّر و دَهرى مذهب است و پایش به هیچ جاى بند نیست»[۱۵] و خودش هم «اربابِ دَهْریّه و طبیعى و زندقه و الحاد و قائلین به اِباحه و اشتراک را داناترین مردم، و صاحب حسِ نورانى مى‏دانست»[۱۶] و برین پایه فکرى، او مى‏خواست اتحاد اسلامى را ایجاد کند و با این ریش به تجریش برود![۱۷]

   از میرزا آقاخان بعید نیست: زیرا هر چند پدرش آقا عبدالرحیم مشیزى اهل علم و عرفان – و به سلسله اهل حق تعلق داشت[۱۸] اما نباید فراموش کرد که مذهب قطعى اهل حق بردسیر توسط مؤلف جغرافیاى کرمان این‏طور توجیه شده است: [۱۹]«سوخته چال متصل به دهات کوهستان بردسیر، هوایش در کمال برودت، و آبش از چشمه و رودخانه و به نهایت عذوبت، اگرچه شرذمه‏اى قلیل درینجا توطن دارند، مذهب همه آنها على‏اللهى است».

 دور تسلسل هندوها

    سپس مرحوم وزیرى در باب مذهب مردم سوخته چال بردسیر گوید: «… خودشان اهل حق گویند. در بلوک بردسیر عرض شد که مذهب مردم کوهستان آن بلوک همین مذهب است – ولى از  اعتقادات و اعمال آنها چیزى نوشته نشد، اینجا مختصرى، طمعاً للایجاز، عرض مى‏شود:

     «ابطل و مهمل‏ترینِ مللِ مردوده است، و به هیچ قانونى راست نیاید – مخالفت با عقل و نقل دارد. یک نفر اهلِ اصطلاح هرگز درین زمره ضالّه نبوده، مى‏گویند: على خداست و صانع و خالقى جز او نیست: اما نه على ابن ابى‏طالب – که داماد حضرت رسول (ص) بود – [بل‏] على که پسر عمران بوده است، پیر موسى و [پیر] داودى و پیرزرین قلمى – که موضوعش جعل است – و بعضى اکراد و الوارِ حلوان و لرستان و همدان او را پیشواى دین دانند – اینان نیز همان اعتقاد دارند. معاد را هم به طور تناسخ قائلند – نه به قاعده رَسخ و فَسْخ و نَسْخ و مَسْخ، و دور و تسلسل – که هنود و بعضى دیگر علیهم‏اللعنة معتقدند، زیرا که آن قدر هم در اصطلاح اطلاع ندارند، همین قدر مى‏گویند که هر کس مُرد به همین عالم خود مراجعت کند. فروعِ آنها به هیچ عبادتى اتیان نمى‏نماید – سهل است، که نماز و روزه را معصیت – بلکه کفر مى‏دانند، هیچ چیز را نجس نگویند.

     «از استنجا و استبراء تبراء جویند، ظلم(؟) که قبحِ عقلى دارد نزد آنها ممنوع نیست، عبادت آنها آن است که در بعضى از روزها یا شب‏ها یک گوسفند یا بیشتر – آبگوشت پخته، مرد و زن در یک مجلس، بدون پرهیز حاضر شده، رئیس، سه‏تارى یا رُبابىِ بَدْصدا مى‏زند و به لحنِ کردى و لرى اشعارى بى‏معنى مى‏خواند، و سایر وجد و حالى کرده بعضى گریه، و برخى رقص، و چند نفرى را غش طارى مى‏شود.

     «اگر ذغال بیدى در مجلس حاضر باشد که آتش کرده باشند – رئیس برداشته به بدن خود مماس کند، [۲۰]بعد آبگوشت را به مجلس آورده، مرشد با دست خود به هر نفرى قدرى گوشت با یک قرص نان مى‏دهد. گویند اگر هنگام خوردن غذا شب باشد، چراغ را مُنطفى سازند!»

    یک نکته وزیرى درین بحث خود مطرح مى‏کند و آن دور تسلسل هنود و تناسخ است. این همان چیزى است که من عقیده دارم بسیارى از مسائل فرهنگى بعض طوایف کرمان به هند ارتباط پیدا مى‏کند و اصل کلمه کرمان را از «کار ما» شناخته‏ام.[۲۱] به شاگردى‏ها هنوز لهجه دراویدى دارند.

    در واقع، به حساب وزیرى، اینها را – و البته نه همه مردم سوخته‏چال را – باید بقایاى همان قومِ شیوعى و بدمذهبانِ مزدکى زمانِ انوشیروان دانست – که با اینکه قلع و قمع شدند باز هم روح آنها در بابکیان و خرم‏دینان بعد از اسلام حلول کرد. سمعانى در باب آنها گفته بود:

    «… خرمیه از طایفه باطنیان‏اند و هر چه میل ایشان بدان باشد بکنند، و این لقب از آنست که محرّمات را مُباح دانند و از خَمْر و سایر لذّات و نکاحِ ذوات المَحارم و آنچه لذت برند روا دارند – و ازین جهت به مزدکیان از مجوس شبیه‏اند که در ایام قباد بیرون آمدند و تمام زنان را مباح کردند…» و بازگوید: «هر سال شبى دارند که زنان و مردان گرد آیند و چراغ را خاموش کنند و هر مردى که به زنى دست یافت از آنِ اوست».[۲۲]

   مهمتر از همه اینها این است که سمعانى در الانساب، مزدک را اهل نساء نرماشیر مى‏داند.

    عجیب اینست که همین حرفها را در باب اسماعیلیه – لابد فرقه قرمطى آنها – نیز زده‏اند و گفته‏اند: «یعبدون الفرج من امرأة مخصوصة تجلس على منبر و یتقدّم کلّ واحد فى نوبته و یسجد لها… و لهم فى (؟) بیت، یُغلقون ابوابه و یُطفئون المَصابیح و یفتحون باب‏البیت فتدخل علیهم نساءالقریة فیأخذ کل واحد منهم المرأة الّتى یعثر فصله بها و یضاجعها، فتارة تکون اخته و تارة تکون امه…»[۲۳]

   چون این عبارت تقریباً زبان بین‏المللى دارد، ظاهراً احتیاج به ترجمه آنها نیست، این حرفها را همیشه در باب فرقه‏هاى تندرو زده‏اند و مى‏زنند و قصه «چراغ‏کُش»ها و «چراغ‏پُف»ها از مهمترین وسایل تبلیغ علیه این گونه فرقه‏ها حتى در ترکیه امروز بوده و هست.[۲۴] بنده درینجا مى‏خواستم اشاره کنم که شاید این سرگردانى فکرى میرزا آقاخان تأثیرى از مطالعه فرقه‏هاى سوخته چالى است – که ظاهراً امروز دیگر وجود ندارد – و البته ارتباط و تعلیم‏گیرى او از بعض ملایان زرتشتى که در کرمان، معلم او بوده‏اند.[۲۵]

 تقویت و تحریک اقلیت‏ها

    اما مطلبى که مى‏خواستم بدان اشاره کنم اینست که همیشه همسایگان ما – براى تضعیف قدرت مرکزى ایران – از تقویت اقلیت‏ها خوددارى نداشته‏اند. ما مى‏دانیم که تئوفیل امپراطور روم از کسانى بود که همیشه بابک خرمى را تأیید مى‏کرد تا علیه خلافت عباسى، آذربایجان را مستحکم نگاه دارد، و حتى در آخرین روزهایى که بابک با سه چهار تن همراهان مادینه و نرینه ناچار به فرار شد، قصدش این بود که از طریق ارمنستان به نزد تئوفیل برود، منتهى سهل سنباط ارمنى به بابک گفت: حالا رفتن تو بى‏فایده است، زیرا تئوفیل آن روزها که با تو عهد و پیمان مى‏بست، مى‏دانست که هزاران هزار مردم آذربایجان پشت سرِ تو هستند، مطمئناً حالا که تک و تنها نزد او مى‏روى – اول کارى که خواهد کرد اینست که ترا تحویلِ معتصم خواهد داد و در عوض امتیازاتى خواهد گرفت! (همان معامله سیاسى که امپراطور عثمانى در تحویل دادن میرزا آقاخان و شیخ احمد روحى و خبیرالملک کرد – و سید جمال‏الدین را هم به روایتى مسموم نمود.)

     باز مى‏دانیم که قرامطه و اسماعیلیه را مصرى‏ها و خلفاى فاطمى تقویت مى‏کردند که دولت عباسى را ضعیف کنند و تشکیلات باطنى‏ها یک مرکز فعالیت براى خلفاى فاطمى شده بود.

     باز مى‏دانیم که حروفیه و نقطوى‏ها را هم در زمان صفویه پادشاهان هند تقویت مى‏کردند[۲۶]، روزى که شاه عباس دست به قتل عام نقطوى‏ها زد نخستین اعتراض را پادشاه هند، جلال‏الدین محمد اکبر، به شاه عباس فرستاد،[۲۷] و بابیّه و ازلیّه را هم عثمانى‏ها و روس‏ها تقویت کردند، و حتى مشروطه‏خواهان را هم – نه براى خود مشروطه – بلکه براى تضعیف سلطنت قاجار، و این نوع تقویت اقلیت‏ها همیشه ادامه داشته است. البته این یادداشت‏ها هرگز از اهمیت فداکارى این اقلیت‏ها نمى‏کاهد و هرگز تندروى‏ها و آدم‏کشى‏ها و شمع آجین کردن‏ها و نسل‏کشى دیکتاتورها را توجیه نمى‏کند. قتل عام هم البته هیچ وقت ریشه عدم رضایت را نخواهد کَند. یکى که باقى بماند – همان پرچم را به دست خواهد گرفت.[۲۸]

    بیچاره شیخ احمد روحى که باور کرده بود خلیفه عثمانى براى وحدت اسلامى و طرفدارى از آزادیخواهان با این سه تن همراهى داشته و حتى از زندان طرابوزان به مادرش مى‏نویسد:

    «… روز بعد از حرکت ما معلوم مى‏شود که ما که بوده و مصدر چه خدمت شده‏ایم؟ امر تلگرافى قبل از ورود به اینجا به توقف ما در طرابزون صادر شد که بعد ما را به اسلامبول عودت دهند – و کنون سه ماه است در نهایت احترام از ما نگاهدارى نموده، و چهار نوکر به خدمت ما گماشته، و در هتل بسیار اعلایى منزل داده‏اند – تا اینکه چند روزى گذشته باز ما را به اسلامبول عودت بدهند»[۲۹]. هنوز که هنوز است شیخ احمد در انتظار مراجعت مانده، چه ما مى‏دانیم که به جاى اسلامبول، آنان را در مرز تحویل مأمورین محمد على میرزا دادند!

 در باب شیخ احمد روحى – این دیگر از عجایب است که پسر آخوند ملا محمد جعفر ته‏باغ لله‏اى در این راه‏ها با میرزا آقاخان همراه شود و زیر هرچه هست و نیست بزند و اعتقادات او را باور کند و به قول آقاى آدمیت «او و آقاخان از متفکران نام‏آور ازلى به شمار بروند».[۳۰]

   موضوع این است که این شیخ احمد روحى فرزند یکى از روحانیان بنام و مشهور کرمان بود: پدرش آخوند ملامحمد جعفر ته‏باغ لله‏اى مردى عارف و متقى به شمار مى‏رفت. او ابتدا از مریدان حاج محمد کریم‏خان رئیس طایفه شیخیه بود و بارها راه لنگررا براى حضور خدمتِ «رُکنِ رابع» پیموده بود، حتى گویند «روزى در لنگر، مرحوم حاج محمد کریم خان روضه‏خوانى داشته، به واسطه آنکه یکى از تیرک‏هاى چادر کم بود و به این واسطه نزدیک بود روضه‏خوانى به تعویق افتد، آخوند ملا محمد جعفر از لنگر تا شهر کرمان که مسافتش شش فرسنگ است، پیاده آمد و به اتفاق چند نفر مرید دیگر آن تیرک را مسافتى بر روى شانه‏هاى خود گذارده، سپس به لنگر مى‏برند – و این را از فرط ارادت و اخلاص انجام داده بود.

 چرا مردم را معطل کنیم‏

     آخوند ملا محمد جعفر ناگهانى از شیخیه برگشت. این تغییر مسلک را صنعتى‏زاده نتیجه «برخورد به مسافر تازه ورودى به کرمان» مى‏داند، این مسافر تازه‏وارد باید غیر از حاجى کربلایى و احتمالاً همان محمد على بارفروشى باشد که از حروف حى و ملقب به قدوس بود و از طرف باب به عنوان رسالت نزد حاج محمد کریم‏خان و حاج آقا احمد و آخوند ملا محمد جعفر آمد،[۳۱] و آخوند – چنانکه معروف است – رسالت او را رد نکرد. اما من شنیده بودم که یک وقتى حاج محمد کریم خان به آخوند ملا محمد جعفر گفته بود: «صداى زنگِ قاطرهاى امام زمان را مى‏شنوم»! و چند شب بعد اضافه مى‏کند: «آخوند، چرا مردم را بیخود معطل کنیم، بیا تا هر چه را که باید به آنها بگوییم – بگوییم»! آخوند ملا محمد جعفر بلافاصله عمامه خود را بر زمین زده و مى‏گوید: دیگر آب ما و شما به یک جو نخواهد رفت، سپس نعلین را زیر بغل گرفته چنان با سرعت از باغ لنگر خارج مى‏شود که بیرون ده لنگه کفش را پوشیده به کرمان راه مى‏افتد.[۳۲]

    از آن روز اختلاف شدید میان حاج محمد کریم خان و آخوند پیش آمد، و چون حاج محمد کریم‏خان خان‏زاده‏اى بسیار مقتدر بود، کار چنان بر آخوند تنگ شد که حتى از خانه نمى‏توانست بیرون بیاید. او در اطاقى کوچک، کنار مسجد الله‏وردى منزل کرده بود [۳۳](این مسجد را حاج الله‏وردى یزدى صرفاً براى نمازگزارى همین آخوند ساخته بود)، روزها از حجره درآمده به مسجد مى‏رفت – در حالى که کسى پشت سرش نبود که نماز بخواند، و بعد به همان حجره برمى‏گشت – و حتى در همان حجره خود را شستشو مى‏داد. هنوز آن حجره به «حمّومو ملا محمد جعفر» معروف است. کار به آنجا رسید که حاج محمد کریم خان گفته بود: عقدهایى که ملا محمد جعفر بسته باید شکافته شود، والاّ بچه‏هایى که به وجود آید اشکال دارد. او چند سال چنین مطرود و گوشه‏نشین بود، تا اینکه کیومرث میرزا عمیدالدوله به حکومت کرمان آمد (۱۲۷۵ ه’ = ۱۸۵۸ م). او شاهزاده‏اى مقتدر و نوه عباس میرزا و داماد ناصرالدین شاه بود و طبعاً با حاج کریم‏خان هم خویشى داشت.

 این نکته را هم عرض کنم که حاج محمد کریم‏خان از فحول علماء و دانشمندان عصر خود بود و قاجارى بودن او دیگر قدرتش را صدچندان مى‏ساخت. بعضى مریدان، او را «وحدتِ ناطق» دانسته‏اند و خودش هر چند ادعایى نداشت، ولى مى‏گفت: «در ایامى که مادرم به من حامله بود، خواب دیده بود که ماه از آسمان نازل شد و از جلو شانه او داخل در جوف او شد»[۳۴] و ما مى‏دانیم که چنین ادعایى در تاریخ، تنها اسکندر داشت که‏ مى‏گفت: ژوپیتر به شکل مارى از شکاف در، بر المپیاس مادرش، داخل شد و این زن پس از آن به اسکندر حامله گردید.

 ولایت تامّه‏

    در همان اوایل کار، اختلاف بزرگ میان صوفیه و شیخیه آشکار شد. آخوند ملا محمد جعفر مذاق صوفیانه داشت، علاوه بر آن، در همین روزگار، سه نامه از سید على محمد باب به کرمان رسید: یکى به حاج محمد کریم خان، یکى به حاج آقا احمد – جدّ خاندان احمدى – و یکى به آخوند ملا محمد جعفر.

     در نامه خطاب به حاج محمد کریم خان، سید باب نوشته بود: ان الکریم فى کرمان کریماً. [۳۵]حاج محمد کریم خان کرامت نکرد و «تیرِ شهاب فى ردّ باب» از چلّه کمان خارج ساخت و جواب تند داد و سید باب را رد کرد – چه عقیده‏اش بود که «بابى بودن، شیخى نبودن است».[۳۶]

   حاج آقا احمد – که مثل بسیارى از کرمانى‏ها همیشه در این گونه امور یک نوع تساهل و مساهله داشته است – جواب داد که: علماى کرمان ولایت تامّه ندارند، شما اول قضیه اصفهان و تهران را یکسره کنید، ما تابع خواهیم بود.

    اما آخوند ملا محمد جعفر ته‏باغ لله‏اى، جوابى نداد – و برخى این سکوت را علامت رضا دانسته‏اند.

    به هر حال این مسأله براى او نقطه عطفى بزرگ بود، و اختلاف با حاجى محمد کریم خان هم کار را به جاهاى باریک رساند.

    در چنین موقعیتى بود که کیومرث میرزا عمیدالدوله به کرمان رسید.

    هنگام ورود حاکم، حاجى محمد کریم خان به دیدنِ او رفت. وقتى چایى آوردند، حاجى به شوخى از نوشیدن خوددارى کرد. قلیان آوردند، باز عذر خواست، قهوه نیز نخورد. شاهزاده علت را پرسید. حاجى محمد کریم خان گفت: من در کرمان از دست دو تن طلبه روزگار ندارم: یکى طلبه‏اى به نام ملا احمد که کار را به آنجا رسانده که باغ نوکر مرا هم غصب کرده و به دیگرى داده است، و دیگرى طلبه‏اى به نام ملا محمد جعفر که مردم را از دین به در کرده است.

    عمیدالدوله شاهزاده مغرور و مقتدر که در آن روزگارِ بابى‏کشى، صحبت بددینى را هم شنید، پُکى به قلیان زد و گفت: پسرعمو، هم چایى بخور و هم قلیان بکش، ملا احمد را مى‏گویم از شهر بیرون کنند و ملا محمد جعفر را هم روز دوشنبه سر مى‏بُرند که خیال سرکار راحت باشد!

    باغِ نوکرِ شما را هم – که به دستور ملا احمد از دستش خارج شده – به او باز خواهند گرداند.

 این گفتگو تمام شد. جریان ملاقات حاج محمد کریم‏خان و شوخى او در خارج هم منعکس شد و همه بر جان آخوند مى‏ترسیدند.

 حاج آقا احمد کرمانى‏

    اما داستان باغ این بود که آقا محمد ابراهیم صندوقدار، پولى به یکى از اهالى سرآسیاب قرض داده بود (ظاهراً نود تومان) و در عوض باغ او را گرو گرفته بود، چون باغ همان روزها بیش از پانصد تومان مى‏ارزید مى‏خواست با این نود تومان آن را تصرف کند و خود را به سرکار آقا (حاج محمد کریم خان) مظلوم نشان داده بود. صاحب باغ دو روز پس از موعد ۹۰ تومان را حاضر کرد که بدهد – ولى آقا محمد ابراهیم قبول نمى‏کرد و منتظر بود تا حاکم جدید بیاید و به کمک او برود باغ را ضبط کند.

    حاج آقا احمد مجتهد ۹۰ تومان را از داین گرفت و در محضر خود نگاهداشت و در همانجا فَکِّ رَهْن نمود و باغش را آزاد کرد. مدیرالملک کلانتر هم حکمِ او را اجرا نمود. این کار موجب شده بود که آن گفتگوها پیش آید و حاج آقا احمد مجتهد که یک عمر زندگى را روى گلیم پاره‏اى گذرانده و قضاوت کرده بود به ملا احمد طلبه تبدیل شود.[۳۷]

   اما وقتى قرار باشد کارها اصلاح شود، سببى پیش مى‏آید که قضیه بکلى دیگرگون مى‏گردد:

 از سبب سازیت من سوداییم‏

از سبب سوزیت سوفسطائیم‏

    آقا محمد ابراهیم – که فکر مى‏کرد کیومرث میرزا هم شاهزاده‏اى است که لابد همه جا حرف شنوى از سرکار آقا دارد، بدون توجه به موقعیت و تجبّر و تکبّرِ شاهزاده حاکم؛ با توجه به اینکه حاکم قول همراهى به سرکار آقا داده است، و بدون توجه به شوخى فیمابین قوم و خویش‏ها – بدون اطلاع سرکار آقا، روز بعد به باغ دیوانى رفت و برابر ایوان عمارت نسترن ایستاد و دستهایش را روى لبه ایوان گذاشت و ضمن سلام، خطاب به عمیدالدوله گفت:

 - سرکار آقا فرموده‏اند حُکمِ باغ سرآسیاب فراموش نشود!

    درین مجلس، آقا سید جواد امام جمعه – داماد سرکار آقا به خواهر – نیز حضور داشته است. کیومرث میرزا ابتدا توجهى به لحن بى‏ادبانه مرد نکرد و گفت:

    - به سرکار آقا سلام برسانید، و بفرمائید: البته در باب مطلبى که گفتگو شده بود پس از رسیدگى حکم خواهم داد، خاطرشان جمع باشد.

    آقا محمد ابراهیم، به قول کرمانى‏ها «خلوش بازى» درآورد و با اطمینان این که سرکار آقا براى همه سرکار آقاست – با لحنِ بلند و با تشدّد گفت:

    - حضرت والا کم‏لطفى مى‏فرمائید، سرکار آقا اگر به امام هم توصیه کنند، امام، لِمَ و بِمَ نمى‏کند، شما قول داده‏اید که باغ مرا بازگردانید.[۳۸]

   کیومرث میرزا از کوره دررفته ضمن اداى چند فحش رکیک به آقا محمد ابراهیم و سایرین، فریاد مى‏زند: بزنید! که غلامان ریخته و آقا محمد ابراهیم را با پس‏گردنى از باغ بیرون مى‏کنند.

    بعد کیومرث میرزا به امام جمعه رو کرده و گفت: عجب، نزدیک بود دو طلبه بیچاره یعنى ملا احمد و ملا محمد جعفر را هم از بین ببریم؟

    امام جمعه گفت: دو طلبه بیچاره نه، بلکه دو روحانى بزرگ – یعنى حاج آقا احمد مجتهد، و آخوند ملا محمد جعفر – که همه مردم به هر دو اعتماد و اطمینان دارند.

 تحول روحى زن و شوهر شاهزاده‏

    کیومرث میرزا گفت: فردا عصر به دیدن هر دو روحانى خواهم رفت[۳۹]، و چنین کرد. و   مردم کرمان دیدند کوکبه شاهزاده پر هیمنه‏اى – با آن کور شو دور شو – که از کوچه‏هاى تنگ ته‏باغ لله گذشت و به حجره آخوند ملا محمد جعفر رفت، و کار آخوند از آن روز به بعد چنان بالا گرفت که روزها سه بار، مسجد از مأمومین پُر مى‏شد و خالى مى‏شد.

    حاج محمد کریم خان هم بعد ازین واقعه به لنگر رفت و دیگر، تا کیومرث میرزا، در کرمان بود به شهر بازنگشت.

    من، یک جاى دیگر گفته‏ام که کرمان، پارکینگ زاویه مهلةالنظر اهل فکر بوده است – اینجا باید عرض کنم که تنها به مزدک و سامرى و سمیرامیس و بودا و ابراهیم ادهم و قطرى و حسن صباح و هجویرى و بِشرحافى و شیخ حسن بلغارى و شیخ ابواسحق کازرونى (مرشد) و خواجه نصیر طوسى و حاجى ملاهادى سبزوارى و آقاخان محلاتى و صالح عیشاه و کیوان قزوینى و زین‏العابدین شیرونى مست على شاه و ذوالریاستین و راشد و بابارشاد و ده‏ها تن دیگر… خلاصه نمى‏شود[۴۰]. یعنى این دوران مهلةالنظر مختص‏ مردان نیست، و زنانى هم بوده‏اند – که در این راه به مقامات بلند رسیده‏اند که در این میان مثلاً از: سمیرامیس ملکه بابل تا خاتون قراختایى – محرر قرآن – که نسخه آن در کتابخانه مرحوم مهدوى وجود دارد – مى‏شود نام برد.

 در مورد حاضر در مقاله نیز باید از خانم عزیزالدوله خواهر ناصرالدین شاه نام ببرم که همسر همین شاهزاده کیومرث میرزا عمیدالدوله بود، و در کرمان، لابد با زنان عارفه، و همین روحانیون نامدار – نشست و برخاست داشته که به یکباره از این رو به آن رو شده و کل احوال شاهزادگى او دگرگون شده است.

 هر چه بینى، هر چه دارى، دستیار خواجگى‏

جمله را در آستین کن، آستین را برافشان‏[۴۱]

   عمیدالدوله، فرزند قهرمان میرزا در ۱۵ رمضان ۱۲۷۵ ه’ / ۱۹ آوریل ۱۸۵۹ م حکومت کرمان یافت. محمد اسمعیل خان وکیل‏الملک پیشکار، و در واقع لله و راهنماى او بود. همسر او آسیه خانم – ملقب به عزیزالدوله، دختر محمد شاه بود – از عمه قزى خانم – و به عقد عموزاده خود کیومرث میرزا درآمد.[۴۲] بعد از دو سال، به علت اختلاف‏ با وکیل‏الملک، شاهزاده روانه طهران شد.

    خانم عزیزالدوله، در نامه‏اى که از طهران به حکیم باشى کرمان نوشته – و او میرزا حیدرعلى حکیم است – این طور از تحول و استحاله روحى خود یاد مى‏کند: «… جناب حکیم باشى، از احوال ما جویا باشید لک الحمد (البته مى‏بایست بنویسد له الحمد، ولى به هر حال نویسنده زن است و از او مغتفر است) صحیح و سالم هستیم و خوشوقت… بارى، الآن که از برکت نفس درویشان – صحت داریم. بعضى از آشنایان طهران به من مى‏گویند: در کرمان به تو چه شده است که به کلى تغییر حالت داده‏اى؟ چه تور (ص: طور) شده‏اى؟ هر چه مى‏گویم – من همان بودم هستم باور نمى‏کنند. خلاصه حالت من با اهل وطن درست نیامده است. فرد شدم در میان شهر. نمى‏دانم چرا؟ خداوند این مرض را بیشتر کند… بهترین دردهاست… حاجى بى‏بى را زیاده از حدّ مشتاقم. نواب اشرف والا عمیدالدوله دعا مى‏رساند.»[۴۳]

  به نظر من، این همان اثر نفوس کرمان است که شاه شجاع مظفرى هم در نامه‏اى به برادرش از آن یاد مى‏کند[۴۴]. برگردیم به حرف خودمان:

 داعى اتحاد اسلام‏

    شیخ احمد روحى پسر آن روحانى ته‏باغ لله‏اى بود، ولى بالاخره سروکارش همراه با میرزا آقاخان تا به آنجا کشید که دامادِ صبح ازل شد و آنگاه به فکر اتحاد اسلامى افتاد و گفت:

 داعىِ اتحادِ اسلامم‏

احمدِ روحى آمده نامم‏

 و همکارش میرزا آقاخان هم مى‏گفت:

 همى خواستم من که اسلامیان‏

به وحدت ببندند یکسر میان‏

 در اسلام آید به فرِّ حمید[۴۵]

یکى اتحادِ سیاسى پدید

نمیرم ازین پس که من زنده‏ام‏

که این طرح توحید افکنده‏ام‏

    و سرنوشت هر دوشان هم در تبریز معین شد – بدیه معنى که محمد على میرزا امان نداد تا آنان را به تهران برسانند، و فرمان داد در همان‏جا به قتل رساندند. کسى که شاهد قتل آنان بوده روایت مى‏کرده که شب قبل از قتل، به دستور محمد على میرزا، تنورى پر از آتش کردند و خرمنى خاکسترِ داغ (تُپل) فراهم آمد. بعد، آن سه نفر – شیخ احمد و میرزا آقاخان و خبیرالملک – را پیش آوردند و، زیر درخت نسترن، اول سرِ روحى را بُریدند – و جلاد، در حضور آن دو نفر، سر را با پنجه آهنى زیر خاکسترِ داغ تپاند، بعد آن دو نفر را هم به همین ترتیب سر بریدند – و به قول مرحوم قزوینى، محمد على میرزا خود در بالاخانه ایستاده تماشا مى‏کرد. سرها را براى این زیر خاکستر داغ کردند که بتوانند آنها را راحت‏تر پوست بکنند و پر از کاه بکنند و به تهران بفرستند.[۴۶]

   هر یک از این دو کرمانى اصرار داشت که قبل از دیگرى سر به دست جلاد بسپارد – و این، ده سال قبل از مشروطه بود، و اثبات مضمون این شعر، که :

 سیصد گلِ سرخ و، یک گلِ نصرانى‏

ما را ز سرِ بریده مى‏ترسانى؟

 ابروى کشیده ترا سنجیدیم‏

شمشیر، نشان دادى و، برقش دیدیم‏

 تا ظن نبرى که ما به خود لرزیدیم‏

گر، ما ز سرِ بریده مى‏ترسیدیم‏

 در کوچه عاشقان نمى‏گردیدیم‏

در مجلس عاشقان نمى‏رقصیدیم…[۴۷]

   در حاشیه این قضایا، نام چند تن دیگر هم به چشم مى‏خورد:

    – نخست، مردى به نام عبدالمظفرخان سرتیپ – بهادرالملک – که در بردسیر به لقب ابدال معروف است و پیشواى طایفه بود. این مرد برادر میرزا آقاخان بود، اما «در واقع مادر و همین برادرش عبدالمظفر خان سرتیپ، با زدوبندهاى شرعى، وى را از ارث پدر محروم ساختند».[۴۸]

    بعدها هرچند همسر میرزا آقاخان – دخترِ صبح ازل – به قنسول انگلیس هم متوسل شد که شاید املاکش را از چنگ بهادرالملک درآورد، توفیق حاصل نکرد.[۴۹] و بهادرالملک بیش از یکصد و ده سال «سُرّ و مُرّ» در بردسیر زندگى کرد، استاندارها و والى‏ها و رؤساى اوقات همیشه میهمانش بودند و هیچوقت سفره‏اش از ده‏ها تن میهمان خالى نبود. هر روز صبح یک تغارِ آبِ انار سر مى‏کشید، و در کنار دریاچه ترشاب، بساط مى‏گسترد و هر شخصیتى از بردسیر مى‏گذشت لامحاله یک روز در مهمانخانه ابدال مى‏گذراند – و گویا زیرزمین او هرگز از ماءالعنب هم خالى نبود. والعهدة على الراوى.

    روزى هم که این مرد وفات کرد؛ آقاى ناظرزاده کرمانى همشهرى او که سالها وکالت سیرجان را داشت، زیر اعلان مجلس ترحیمش از «درگذشتِ برادرِ یکى از آزادیخواهان و احرارِ صدرِ مشروطه» اظهار تأسف کرد. در حالى که در جلوى باغ همین بهادرالملک، دو تن از آزادیخواهان – یعنى میرزا حسین خان «رئیس» دموکرات، و رفعت نظام بمى مشروطه‏خواه را – به دو تنه صنوبر – که بریدند و آوردند جلو خانه نصب کردند – بر دار کشیدند (بهار ۱۳۳۰ قمرى = ۱۹۱۲ م) و این دو صنوبر از قضا سبز شد و سالها در پیش قلعه بردسیر خودنمایى مى‏کرد.[۵۰]

 زندان یا مدرسه‏

 - اما نفر دوم، یک پیرمردِ کر بود، پیرمردى که همیشه مى‏گفت: «خداوندا کرمْ کَردى، کَرَمْ کردى، خَرَم نکردى!». این مرد که حاج اکبر کَر نام داشت[۵۱] وقتى به فکر مهاجرت از کرمان افتاد و از راه هند و مکه به اسلامبول رفت، در آنجا با میرزا آقاخان و شیخ احمد روحى حشر و نشر داشت، و چون بساط آنها در آنجا درهم نوردیده شد، به تهران آمد – یا به قول پسرش عبدالحسین صنعتى‏زاده – «حامل بسته‏اى از سید جمال براى حاج شیخ هادى نجم‏آبادى بود».[۵۲]

   یا به قول دکتر آدمیت (به نقل از دبستانى کرمانى)، پس از اعدام میرزا آقاخان «قسمتى از کتابها و نوشته‏هایشان در اختیار میرزا على‏اکبر کَر باقى ماند… و از آن‏جمله رمانِ دام گستران یا انتقام‏خواهانِ مزدک بود – که به نام میرزا عبدالحسین صنعتى‏زاده کرمانى در بمبئى به سال ۱۲۹۹ شمسى انتشار یافته است.»[۵۳] اما خود صنعتى‏زاده عقیده‏ دارد که این عقیده آدمیت صحیح نیست و پدرش در ذیقعده ۱۳۱۱ ه’ / مه ۱۸۹۴ م یعنى دو سال قبل از آشفته شدن وضع آن دو نفر به ایران بازگشته است.[۵۴]

   این حاج اکبر کَر، در کرمان دست به یک کار عجیب زد. او قسمتى از خندق شهر را حوالى جنگ بین‏المللى اول (۱۳۳۴ ق = ۱۹۱۵ م) گرفت و دیوار کشید، و با دست تهى، دارالایتامى ساخت و کودکان بى پدر و بى‏مادر را در آن پرورش داد – تا امروز که هفتاد هشتاد سال از تأسیس آن مى‏گذرد و هزاران کودک هنرمند و کارگزار تحویل جامعه کرمان داده است.

    همان روز اول فرمانده لشکر جلو کار او را گرفت و گفت: مى‏خواهیم در اینجا زندان بسازیم. اما حاج على اکبر جواب جالبى داده بود. او گفته بود: من مى‏خواهم کارى کنم که شما احتیاج به زندان نداشته باشید، بیشتر کسانى که سر و کارشان به زندان مى‏افتد همان بچه‏هاى یتیم بدون پدر و مادرى هستند که بى مربّى بوده و انجامِ کارشان به زندان مى‏کشد»[۵۵]. شنیدم که فرمانده لشکر آنقدر تحت تأثیر قرار گرفته بود – که گفته بود: بروید بسازید، و از فردا هر روز یک دسته سرباز هم مى‏فرستاد که به بنایان کمک کنند.

    به هر حال این مدرسه در محیط خرابه کرمان – جایى که فقر و بینوایى از سر و رویش مى‏بارید – تا امروز، هزاران مرد کار و هنر تقدیم جامعه کرده – که یکى از آنها سید على اکبر صنعتى نقاش و مجسمه‏ساز معروف[۵۶] صاحب نمایشگاه صنعتى میدان توپخانه‏ است.[۵۷]

   در طى مطالعه این دو کتاب، یعنى کتاب اندیشه‏هاى میرزا آقاخان و کتاب روزگارى که گذشت، ما به پنج آدم معروف برخورد مى‏کنیم که هر کدام براى خویش راهى رفته‏اند:

  در آرزوى یک من کشک خلال‏

    یکى میرزا آقاخان بردسیرى، که افکار تند و آتشین داشت و کتاب‏ها و مقالات بسیار نوشت و از لحاظ جامعیت فکرى و ژرف‏اندیشى، میرزا آقاخان، در جامعه اسلامى زبان کم‏نظیر است: خاصه در فلسفه جهان‏بینى و مسلکِ انسان‏دوستى.[۵۸]

   مردى که با همه آن افکار بلند، باز هم در آرزوى یک من کشکِ خلالِ کرمان «جزّ» مى‏زد و آرزوى گرد و خاک‏هاى کویر کرمان را داشت. من در یکى از نامه‏هاى میرزا آقاخان خواندم که آرزو کرده بود کاش مادر یا برادرش یک من کشک خلال براى او به عنوان یادآورى به اسلامبول مى‏فرستادند.[۵۹]  او مى‏گفت:

مرا تا چه کردم که چرخِ بلند

از آن خاک پاکم به غربت فکند

 به روم از براى چه دارم وطن‏

که زندان بُد این ملک بر جانِ من‏

 خوشا روزگارانِ پیشین زمان‏

که بودم به ایران زمین شادمان‏[۶۰]

   نباید فراموش کرد که در آن روزگار، موجِ افکار نو از غرب به شرق و از جمله به ایران مى‏رسید – حال چه میرزا آقاخان حامل این موج بود، چه دیگرى. ناصرالدین شاه پیدایش این افکار را نتیجه کوشش سید جمال و میرزا آقاخان و امثال آنان مى‏پنداشت – چنانکه گفته‏اند «هر وقت ناصرالدین شاه نام میرزا آقاخان را مى‏شنید از خشم پاى بر زمین مى‏کوبید و لبهاى خود را مى‏گزید.»[۶۱]

    اما این توهم ناصرالدین شاه از آن جمله افکارى بود که تصور مى‏کرد که همه مردم دنیا براى این جمع شده‏اند که بساط سلطنت او را درهم بریزند، و بى‏شباهت به تصور صنعتى‏زاده نیست که پس از آنکه کودتاى ۱۲۹۹ صورت گرفت و در همان روزها حاکم کرمان مى‏خواست او را اذیت کند: «غفلةً با وصول تلگرافى از طهران، اوضاع به نفعِ من (صنعتى‏زاده) تغییر کرد»![۶۲] شرى شد و شورى شد و قزاقها راه افتادند و تهران سقوط کرد – که حاکمِ کرمان، دست از سر صنعتى‏زاده بردارد!

 دریا به هواى خویش موجى دارد

خس پندارد که این کشاکش با اوست‏

    دیگرى شیخ احمد روحى، مردى که بیشتر جوشش و کوشش او در درونش بود. در نویسندگى، بیشتر، از آقاخان تبعیت کرد – اما اثرى ازو باقى نماند،[۶۳] او اتحاد اسلامى باورش بود و به مادرش مى‏نوشت: «چهار ماه است گرفتار دو پادشاه اسلامم،[۶۴] به واسطه‏ خدمت بزرگى که در اتحاد ملل اسلامیه به آنان نموده‏ام، جمعى دیگر از مردمان متدیّن عامل: … بنا بود به من احسان‏ها و اکرام‏ها نمایند». او واقعاً گول سیاست را خورده بود و گمانش که از این راه نجات عالم ممکن است، بالاخره هم خود و هم برادر جوانش میرزا ابوالقاسم جان بر سرِ اینکار نهادند.[۶۵]

 من فحش‏ها را نشنیدم‏

    سومى حاج اکبر کَر بود،[۶۶] که با واقع‏بینى، با دستِ خالى، در یک محیط کوچک، دست به ابتکار عجیبى زد: بچه‏هاى یتیم را گرد آورد، به آنها یاد داد کلاه پوستى بسازند، با این کلاه، کلاه بر سرِ پلیسِ جنوب گذاشت! و سرمایه‏اى به دست آورد و «این موفقیت سبب شد که گذشته از آنکه مخارج کلیه مؤسسه ایتام از راه کلاه بافى عاید گردد، وجوهى هم به نام پس‏انداز ذخیره و باعث بر این شود که آن مؤسسه به خودى خود، از عوایدش اداره گردد».[۶۷]

   او به همین سبب متهم بود که با انگلیس‏ها همکارى دارد، و خودش هم هرگز ازین اتهام تبرّى نکرد – حتى در زمان جنگِ اول، وقتى انقلابیون دموکرات طرفدار آلمان در کرمان پیروز شده و انگلیس‏ها را بیرون کرده بودند، این حاج اکبر در حضور جمع سخنرانى کرده به مردم گفت: بدانید که انگلیس‏ها دنیا در دستِ آنهاست و آلمان در محاصره است و پیروز نخواهد شد، بیخود از اینها طرفدارى نکنید.

    مستمعین فریاد زدند: پیرمرد بیا پایین، بیخود نگو، و بد گفتند و تهدید کردند. اما او حرف خود را تمام کرد و سپس رو به جمعیت کرد و گفت:

 - اى مردم کرمان، آیا حرفهاى مرا خوب شنیدید؟

 همه گفتند: آرى، شنیدیم، و بیخود مى‏گویى.

 او با همان آرامش دوباره گفت: خوب، دیگر عرضى ندارم، ولى این را هم بدانید که هر چه شما گفتید و فحش دادید، من اصلاً نشنیدم، زیرا – همانطور که مى‏دانید – گوش‏هاى من کاملاً کَر است! و از جلسه خارج شد.[۶۸]

میان زهد و رندى، عالمى دارم، نمى‏دانم‏

که چرخ از خاکِ من، تسبیح یا پیمانه مى‏سازد.[۶۹]

    نفر چهارم، بهادرالملک برادر میرزا آقاخان بود که تقریباً پنجاه هزار تومان آن روز املاک میرزا آقاخان را ضبط کرد، یعنى «والده» و برادرش به مصالحه نامه جعلى متمسک شدند که تمام آنچه مرحوم آقا عبدالرحیم داشته است به والده ایشان مصالحه کرده – از این جهت مرحوم میرزا آقاخان را از ترکه پدر محروم ساخت»[۷۰]. و با این پول و سهمیه خودش، هم خورد و هم خوراند، و صد و ده سال زندگى راحت و آرام و باشکوه نمود، و یک لحظه سختى نکشید، و هیچکس نگفت بالاى چشمش ابروست. دنیا را اگر آب مى‏بُرْد، او را دمِ غروب، خواب مى‏بُرد!

    اما نفر پنجم، این نفر پنجم را من در چاپ اول کتاب نتوانستم یاد کنم، و آن را حذف کردم، و اینک که امکان نام بردن او هست، یادى مى‏کنم. او هم یک کرمانى دیگر بود که در همان روزها فریاد برداشته بود که:

    «… در زمان حکومت محمد اسماعیل خان وکیل‏الملک – که در کرمان سالهاى دراز حکومت کرده و صاحب اقتدار شده بود – به حدّى تعدى مى‏نمود که بسیارى از مردم، چشم از املاک خود پوشیده و آواره شده بودند – مِنْ‏جمله، پدر خود من بود[۷۱] که جزیى  تنخواهى از کرمان برداشته به یزد برد و آنجا ملک خریده مشغول زراعت شد…

    محمد اسماعیل خان… هر روزى براى حساب سازى و خرج‏تراشى و اضافه مواجب و منصب درجه، یک پادشاه و یک نفر یاغى به دولت جعل مى‏کرد، و مدتها به اسمِ نوروز على‏خان قلعه محمودى – دولت را مشغول کرده بود… نایب‏السلطنه هر وقت یک امتیاز نگرفته داشت – مرا مى‏گرفت. عیالم طلاق گرفت. پسر هفت ساله‏ام به خانه‏شاگردى رفت. بچه شیرخواره‏ام به سر راه افتاد. واضح است انسان از جان سیر مى‏شود. بعد از گذشتن از جان، هرچه مى‏خواهد مى‏کند…».[۷۲]

   گوینده این حرفها در کرمان شغل ساده‏اى داشت، مباشر وکیل‏آباد بود (۱۳۰۱ ه’ / ۱۸۸۴ م)، تخصص در گِشْنْ دادن و تربیتِ نهال خرما داشت. نُه تومان مواجبِ او بود. بإ؛ ضل  میرزا حسن کوهپایه‏اى رفیق خود سه گاوبند زمین را حنا مى‏کاشت[۷۳]. با ناصرالدوله‏ درافتادگى پیدا کرد، به تهران آمد، و در ۱۳۰۴ ق / ۱۸۸۶ م او نیز، مثل آن سه همشهرى، خدمت سید جمال‏الدین اسدآبادى رسید. آن‏قدر بى‏پروا و تند بود که گاهى، سید جمال، به شوخى به او مى‏گفت:

 - این گردن بلند تو، مستحق تیغ است.[۷۴]

   شاید هنوز نشناخته باشید. او بود که به قولِ من، حرف آخر را، اول، او زد.[۷۵] داستانِ او مفصل است و جاى صحبت این‏جا نیست، او هم مریدِ سید جمال بود، و وقتى سید به طهران آمد، اغلب روزها در محضر او حضور به هم مى‏رساند. سید جمال، به قول شاهزاده عباس میرزا ملک‏آرا، «خیلى از مردم را فریفت، و تشویق به خروج از عبودیت نمود، و مَحاسنِ سلطنتِ مشروطه و جمهورى را بیان کرد – و چنان پنداشت که: این مردم، کسانى هستند که به جهتِ رفاهیّتِ ملت، خود را به مَهالک خواهند انداخت، و ندانست که تماماً طالبِ منافعِ شخصیّه مى‏باشند و اگر هر یک شکایتى دارند نه از آن است که ملت بیچاره ایران در دستِ ظالمین گرفتارند… ابداً ابداً، شکایات مردم از این راهها نیست، بلکه تماماً به جهت آنست که چرا به ما کمتر منفعت مى‏رسد. بستگان امین‏السلطان هر یک سالى بیست سى هزار تومان مى‏برند – چرا ما نمى‏بریم؟

   خلاصه، خُرده خُرده صدا بلند شد که سید جمال‏الدین این گونه حرفها به مردم حالى مى‏کند… حاج محمد حسنِ امینِ دارالضّرب هم، قرارداد: ماهى پنجاه تومان به جهت مخارج به او بدهد. سید [جمال‏] هم نه عیال دارد نه اطفال، نه برادر و نه وابسته، و بکلى وارسته است، آمد و شدِ مردم نزد او زیاد شد. شاه سپُرد که هر که آنجا رود اسمش را بنویسند… در چنین موقعى یک شب متجاوز از سیصد چهارصد نسخه متحدالمآل به مدرسه‏ها و مساجد طهران انداختند، و به جهت هر یک از علماء بلد هم مخصوصاً پاکتى به توسط اشخاص نامعلوم فرستادند… شاه فهمید که کار سید جمال‏الدین است. یک روز صبح، محمد حسن خان یوزباشى را، با چند نفر سوار، مأمور به گرفتن و اخراج سید کردند. و آنها هم على‏الغفله رفتند و سید را – آنچه خواستند به ملایمت سوار اسب کرده ببرند – ممکن نشد، بالاخره او را کشان کشان به روى زمین، به خانه حاکم بلده [شاه‏] عبدالعظیم بردند. خدمتکارى داشت کرمانى: میرزا رضا نام. در میانِ بازار، بنا گذاشت به فریاد زدن که: اولادِ پیمبر را به ظلم و بى‏احترامى مى‏برند، اى مردم امداد نمائید!

    احدى جوابش را نداد، و حکومت فرستاد آن نوکر را گرفته آورد، چوب زده، و حبس نمود. سیّد را هم سوار اسبى کرده تحت‏الحفظ به تعجیل به طرف عراقِ عرب فرستادند…»[۷۶]

    گمان کنم دیگر هم‏ولایتى ما را شناخته باشید. این کرمانى همان میرزا رضاى معروف است [۷۷]- میرزا رضاى شاه شکار. من کارى به رفتن میرزا رضا به اسلامبول و گفتگوى او با سید جمال در بابِ «قبول ظلم»، و بقیه جهات ندارم، و تنها اشاره مى‏کنم که طولى نکشید که این مرد از طریق عشق‏آباد – زیر نام نوکر شیخ ابوالقاسم روحى – برادر شیخ احمد – خود را به طهران رساند، و در ۱۷ ذى‏قعده ۱۳۱۳ ق / اول مه ۱۸۹۶ م، در حالى که لَبّاده فراخ پوشیده بود – خود را به حرم عبدالعظیم رساند، و آنجا، یک تیر، تنها یک تیر، به عنوان حرف آخر به سینه ناصرالدین شاه خالى کرد که قلب را شکافت. شاه فقط تا مقبره جیران – معشوقه دلخواهِ قدیمش – توانست خود را برساند و سپس قالب تهى کند. دیگر تمام شد. این حرفِ آخر بود که میرزا رضا با زبانِ گلوله زد و خودش هم، سرِ سبز را، بر اثرِ این زبانِ سُرخ، بر باد داد.

 میرزا رضاى روضه‏خوان، در منبر آخر:

 به سر بُرد آن خطبه شاهکار

فرود آمد از منبر روزگار

 اکنون عقیده شما چیست؟ این پنج تن، کدام یک راه درست رفتند؟ یادِ ابوالعلاء به‏خیر که مى‏گفت:

 فى اللاّذقیّة ضَجَةٌ

مابینَ احمدَ والمسیحِ‏

 هذا بناقوس یَدُق‏

وذا بمأذنة یَصیح‏

 کلٌ یُؤَیَّد دینه‏

یا لَیْتَ شِعْرى ماالصحیحَ؟



[۱] البته امروز بیش از شصت سال مى‏گذرد! ببین دنیا چطور مى‏گذرد؟

[۲] . این نکته را سالها پیش، یک دوست نادیده تبریزى (اکبرزاده؟) براى من نوشته بود که باستانى پاریزى مى‏رود در تبریز در کنگره خواجه رشید شرکت مى‏کند و کوشش مى‏کند که وقف‏نامه خواجه را دولت از متولى آن بخرد، ولى اصلاً از هیچکس نمى‏پرسد که این هم‏شهرى ما میرزا آقاخان که سرش را به تهران فرستادند – جسدش در کجاى تبریز به خاک رفت؟ حق با این تبریزى خواننده کتاب‏هاى من است.

[۳] این مقاله را در معرفى کتاب آدمیت، در مجله وحید به چاپ رسانده‏ام. آدمیت در آن کتاب اظهار داشته بود که کتاب‏هاى صنعتى‏زاده از میرزا آقاخان بردسیرى است – حرفى که من با احتیاط تمام، از کنار آن رد مى‏شوم.

[۴] . بعدها فهمیدم که یک مقاله انتقادى بسیار دقیق به قلم مستعار «ر. پندار» در مجله فرهنگ رشت، هفتاد هشتاد سال پیش چاپ شده در نزدیک به صد صفحه، که اگر سن آدمیت اجازه مى‏داد، مى‏گفتم، آن را، هم او نوشته است! (رجوع شود به مقاله نگارنده در یادنامه ابراهیم فخرایى، در احوال شیخ‏الملک سیرجانى).

[۵] مقدمه اندیشه‏ها.

[۶] . مقدمه نگارنده بر فهرست کتب خطى امام جمعه کرمان، ص «ز». همچنین سخنرانى نگارنده در مجلس بزرگداشتى که دانشگاه کرمان براى مخلص فراهم آورد. (شهریور ۱۳۵۶ ش / سپتامبر ۱۹۷۷ م.) این را هم عرض کنم که در طول تاریخ، بسیارى از بزرگان، دوران مهلةالنظر خود را در کرمان گذرانده‏اند – همیشه یک حال و هواى معنوى در فضاى روحانى کرمان، موج مى‏زده است. (بارگاه خانقاه، ص ۹۹ و ۳۱۸ و ۳۴۶).

[۷] روزگارى که گذشت، ص ۱۷

[۸] . این غیر از آقا سید جواد شیرازى امام جمعه معروف کرمان است. و گمان کنم در اسم کوچک او، آقاى آدمیت، مختصر اشتباهى کرده‏اند.

[۹] هشت بهشت، ص ۲۸۰٫

[۱۰]  . اندیشه‏ها، ص ۵٫

[۱۱] . هر چند در باب آخوند ملا على اعمى، وزیرى گوید «به پشیزى حکم مشیزى مى‏دهد». (جغرافى وزیرى)، ولى من، به این صراحت چنین اعتقادى ندارم. باید رفت و خرده حساب‏هاى وزیرى را دید! آخوند، جدِّ خاندان هروى است – چه اصلاً از هرات به کرمان مهاجرت کرده بود.

[۱۲] . آخوند ملا محمد صالح، روحانى مورد اعتماد و مشیر و مشار ناصرالدوله، در حکم راسپوتین «عمارت نسترن» بود و در ناصرالدوله تأثیر فراوان داشت، علاوه بر آن خود ناصرالدوله نیز تظاهرات مذهبى تند داشته است. این روحیه مذهبى در وصیت‏نامه‏هاى او کاملاً آشکار است و سخت‏گیرى او در مواردى، مثل واقعه آقا محمد گلسرخى شدت رفتار او را مى‏رساند. این آقا محمد پسر آخوند ملاحسین که روحانى روضه‏خوانى بود، براى خودش، و گاهى در مجامعِ بسیار خصوصى، نى مى‏زد – و نى را در حد استادى مى‏نواخت. بسا کسان که شبها به آواز نى او به خواب رفته بودند. ناصرالدوله شبى پس از روضه از او خواست که برایش نى بنوازد و آقا محمد نى نواخت – چندان که ناصرالدوله بى‏تاب شد. پس به آقا محمد گفت: نى زدن تو در لباس روحانیت و با عبا و عمامه خلاف شأن طبقه روحانى است، و بعضى روحانیون در این باب به من تذکراتى هم داده‏اند. بنابراین از فردا صبح یا باید عمامه را بردارى و با لباس عادى بیایى در آبدارخانه من خدمت کنى و نى‏نواز خاص من باشى، و یا اینکه دیگر لب به نى نزنى، وگرنه خواهم گفت که لبانت را به هم بدوزند! آقا محمد، هنرمند کم‏نظیر، شقّ دوم را انتخاب کرد و تا پایان عمر لب به نى نزد – بدین طریق که همان روز انگشتان خود را عمداً در منقلِ آتش فرو برد و تظاهر کرد که به علت اشتباه، دستش در منقل آتش کنار رختخواب غلطیده است، و این براى این بود که به بهانه سوختگى انگشت، از نى زدن مدتى معدود معذور باشد تا ناصرالدوله احضارش نکند. ولى از بدبختى این سوختگى تا آخر عمر همراه او بود. پس از مرگش نى مخصوص او را به ۵۰ تومان آن روز فروخته بودند. بنده این نى را دیده‏ام و گویا اصلاً متعلق به کریم خان زند بوده، و به عنوان جایزه به نى‏زنِ خاص کریم خان، و سپس به آقا محمد منتقل شده و بر روى آن به خط خوش، «بشنو از نى…» را نوشته‏اند. نى در دسترس مرحوم على پولادى بود. (ناى هفت بند، ص ۳۶۴). قرار بود ناصرالدوله، بى‏بى فرخنده دختر آخوند ملا محمد صالح را هم به زنى بگیرد – که صورت نگرفت. (فرمانفرماى عالم، ص ۴۸۶٫

[۱۳] . سرگذشت مسعودى، ص ۲۶۱ و ۷۹، چاپ سنگى، ظل‏السلطان در خاتمه کتاب مى‏نویسد: «امروز که سنه ۱۳۲۴ هجرى و سنه ۱۹۰۶ مسیحى است، بلاد کاشغر و ختن در دست چینى‏هاست و تمام ماوراءالنهر تا عشق‏آباد و مرو و خراسان و خجند و تاجکند و تمام سیبریا در دست قدرت اعلیحضرت امپراطور روس است – تا خداوند چه بخواهد و چه پیش آید.

[۱۴] سرگذشت مسعودى، ص ۲۸۴٫

[۱۵] . اندیشه‏ها، ص ۱۳۲٫

[۱۶] . این شعر عجیب منسوب به اوست:

 کارى که با خداست میسر نمى‏شود

ما خود خدا شویم و برآریم کار خویش

[۱۷] . حسّ نورانى، مقصود حکمت خسروانى است که بر پایه جنگ نور و ظلمت پایه‏ریزى شده

[۱۸] . اندیشه‏ها، ص ۱٫

[۱۹] جغرافیاى کرمان، تصحیح نگارنده، چاپ چهارم، ص ۲۶۳٫

[۲۰] وقتى در گت‏برگ سوئد بودم، یک روحانى عالیقدر کُرد – که گوران بود و سه‏تار مى‏نواخت و خوش مى‏خواند – و شبى مجلس را گرم کرد، بر سبیل گلایه به من گفت: شما یک لحظه ذغال بید گداخته را در دست بگیرید و بعد این مطلب را بنویسید. من گفتم: اولاً نوشته من نیست، نوشته صد و بیست سال پیش است – و نقل کفر هم دلیل کفر نیست – ثانیاً من خود هرگز کرامات اهل سلوک را انکار نمى‏کنم – ولى متن یک کتاب قدیمى را که نمى‏شود تغییر داد. ثالثاً چیزى را که امروز هم مردم به رأى‏العین مى‏بینند – به حرف وزیرى نمى‏توان انکار کرد. وزیرى یک کرمانى منتسب به شیخیه بوده است و بر همین اساس با صوفیه هم میانه ندارد و پیغمبر دزدان – عارف خوش سخن را هم مسخره مى‏کند. این حرف‏ها هیچ ربطى به گوران‏ها و مراغى‏هاى امروز ندارد. تبلیغات قدیمى‏هاست و اغلب بى‏اساس و با تعصب مذهبى آمیخته است. علاوه بر آن، وزیرى، آن را نتیجه تأثیر فرهنگ هندى مى‏داند – نه کُردى.

[۲۱] شمعى در طوفان، ص ۳۰۷٫

[۲۲] در ترکیه آنها را «چراغ خاموش کن» مى‏خوانند

[۲۳] منجم العمران، ج ۱، ص ۳۰۱

[۲۴] و انوشیروان نیز از همین راه به قتل مزدکیان پرداخت. فردوسى محتاطانه نصیحت مى‏کند:

 از آن پس بکشتش به باران تیر

تو گر باهُشى راه مزدک مگیر

[۲۵] عبور حسن صباح از کرمان (۴۷۳ ه’ = ۱۰۷۰ م) و دعوت او نباید زیربناى پیدایش افکار اسماعیلیه تندرو شده باشد. اسماعیلى‏هاى امروز شهربابک اصولاً ارتباطى با این افکار ندارند و اصولاً قرمطى‏ها به گمان من مأمور خراب کردن اسماعیلیه – و به قول اطلاعاتى‏ها «نفوذى» بوده‏اند.

[۲۶] نقطوى‏ها هم که «مادر و برادر و خواهر و پسر و دختر و تمام منهیات را مباح مى‏دانستند» (نقطویان، تألیف دکتر کیا، ص ۱۵) تنها گروهى اندک بعد از قتل‏عام جان به‏در برده و به هند گریختند. از شعراء، حیاتى گیلانى (کاشانى؟) را مى‏شناسیم که به جرم نقطوى بودن زندانى شد و سپس به دربار جهانگیر شتافت. (زندگانى شاه عباس اول، ص ۹۰۷) و بنده گمان کنم که مسیحاى کاشى و غزالى مشهدى هم چنین وضعى داشتند که فرار کردند. (رجوع شود به فصلِ «مدنیت، کولى دوره‏گرد هرجایى» در کتاب نون جو).

[۲۷] متأسفانه باید اذعان کرد که در دوران صفوى دو گروه بزرگ اندیشمندان از ایران مهاجرت کردند: علما و فقهاى محدّث سنّى به عثمانى رفتند و به جاى آنان جبل عاملى‏هاى متعصب شیعه و ایلاتِ قلدر و سبیل کلفتِ قزلباش از عثمانى به ایران آمدند، کمى بعد از آن نیز جمعى دیگر از شعراء و اهل فکر به اتهام بستگى با نقطوى‏ها ناچار از مهاجرت به هند شدند و به جاى آنان، اعضاء کمپانى هند شرقى، ایران را دریافتند

[۲۸] و باز این پناهندگى‏ها، نفى نمى‏کند اصول انسان‏دوستى و حفظ حقوق بشر، همسایگانى را که به هر حال مشتى آواره را پناه داده‏اند.

[۲۹] رجوع شود به مقاله نگارنده در مجله یغما، جزر و مد سیاست و اقتصاد در امپراطورى صفویه، سال ۲۰، ص ۵۲۱، و کتاب سیاست و اقتصاد عصر صفوى.

[۳۰] . اندیشه‏ها، ص ۲۸۰٫

[۳۱] . در باب جواب حاج آقا احمد و حاج محمد کریم خان باز صحبت خواهیم کرد.

[۳۲] حاشیه فرماندهان کرمان، تصحیح نگارنده، ص ۸۸٫ حاج سید محمد باقر شریف طباطبایى هم که رئیس و پایه‏گذار شیخیه همدان و نائین و جندق است – و هموست که به خاطر او واقعه کشتار همدان و زدوخورد با ملا عبدالله بروجردى و آخوند ملا محمد رضا شش انگشتى پدید آمد – این سید محمد باقر با آخوند ملا محمد جعفر هم‏کلاس و همراه و جزء مرده حاجى محمد کریم خان بوده، و علاوه بر آن «به مجالست جمعى دیگر دعواى بابیت میرزا على محمد شیرازى به سمعش رسیده تا آن که به عزم زیارت مشهد مقدس رضوى مسافر گشته و بعد از تشرف به آن خاک پاک معلومش گشته که ملاحسین بشرویه‏اى از جانب باب مرتاب در آن مکان عرش بنیان به دعوت مشغول، و جمعى را به چرب زبانى رام و… ملاحسین چون او را شناخته به طرارى و زبان سیّال همت و خیال بر تسخیرش گماشته…» (تاریخ عبرة لمن اعتبر، ص ۳۰۷). مقصود اینست که همانطور که مرحوم دکتر صدیقى گفته بود، یک چیزى در هوا و فضاى کرمان آن روزگار مى‏جوشیده که همه اینها صاحب ادعا شده بودند. حاج سید محمد باقر بعد از واقعه همدان، به جندق مهاجرت کرد، و بیشتر شیخیه جندق، «حاج محمد باقرى» هستند و مدرسه مخصوص نیز دارند و یغمایى نیز یکى از آن‏ها بود.

[۳۳] . متولى آن مدتها مرحوم امین‏زاده بود. پدر دکتر محمد على امینى اقتصاددان چیره‏دست مقیم پاریس.

[۳۴] فهرست کتب مشایخ، تألیف سرکار آقا ابوالقاسم خان، ص ۸۱٫

[۳۵] . شمس التواریخ شیخ اسدالله ایزدگشسب، ص ۴۵

[۳۶] مکتب شیخیه، هانرى کربن، ترجمه فریدون بهمنیار، ص ۱۰۱٫ مى‏گویند حاج محمد کریم خان وقتى دعوت باب را به او گفتند، به منبر رفته، گفت: به واسطه گناه باب، در حضور مهدى (ع) بداء حاصل شد – که شاید تا هزار سال دیگر ظهور ننماید.» (باب کیست؟ مدرسى چهاردهى، ص ۱۶۴).

[۳۷] روایت از مرحوم آقا على پولادى – معلم.

[۳۸] . با فتح میم، مخفف لما و بما، یعنى براى چه

[۳۹] . و این کار براى این بود که شاید تبعید و تنبیه دو روحانى را در اذهان مردم منتفى کند

[۴۰] . بارگاه خانقاه، ص ۳۱۸٫

[۴۱] . از سنایى.

[۴۲] . سعادت نورى، مجله وحید، سال ۴، ص ۳۵، در متن

[۴۳] . گذار زن از گدار تاریخ، ص ۳۸۳، در متن گذار زن متأسفانه به‏جاى کیومرث میرزا، طهماسب‏میرزا چاپ شده

[۴۴] . حواشى تاریخ کرمان، ص ۵۳۸

[۴۵] . مقصود سلطان عبدالحمید خلیفه عثمانى است

[۴۶] تلاش آزادى، ص ۲۱۴؛ ناى هفت بند، ص ۲۸۶٫ چربى آن آب مى‏شد و پوست راحت‏تر جدا مى‏شد.

[۴۷] بازسازى مخلص است از یک بیت معروف. سى صد گل سرخ… مصراع عجیبى است که با این که بى‏معنى است – یک مفهوم مبهمى به ذهن خواننده تحمیل مى‏کند

[۴۸] . اندیشه‏ها، ص ۷٫

[۴۹] . رجوع شود به تاریخِ کرمان، ص ۴۸۸٫ زنِ صبح ازل به نام بدرى جان خانم از اهل تفرش و خواهر میرزا آقاخان کج کلاه بود و از او دو دختر داشت: یکى رفعت‏الله خانم که زن میرزا آقاخان کرمانى شد و پس از کشته شدن شوهرش دیگر ازدواج نکرد، دیگر طلعت‏الله خانم زنِ شیخ احمد روحى که پس از قتل شوهرش به ازدواج حاجى مهدى امین پسر منجم‏باشى درآمد. (حاشیه اندیشه‏هاى میرزا آقاخان، ص ۶، مجله یادگار، ج ۵، ش ۱۰، ص ۱۹).

    شیخ احمد از این زن یک دختر داشت به نام عالیه خانم که در ماغوسا زندگى مى‏کرد – و چند سال پیش درگذشت – و میرزا على آقا روحى اعلان فوت او را منتشر کرد. مرحوم تقى‏زاده یک وقت براى ارثیه این زن به قنسول انگلیس در کرمان سفارش کرده بود (این حرف را مرحوم تقى‏زاده به خود من گفت) – ولى معلوم شد که چیزى قابل اعتنا نیست.

[۵۰] . رجوع شود به آثار پیغمبر دزدان، تألیف نگارنده، چاپ هفدهم، مقدمه، ص ۷۰٫

[۵۱] . پدر عبدالحسین صنعتى‏زاده مؤلف روزگارى که گذشت و جدّ همایون صنعتى‏زاده

[۵۲] . روزگارى که گذشت، ص ۴۳٫

[۵۳] . اندیشه‏ها، ص ۵۶، برابر ۱۹۲۱ م.

[۵۴] روزگارى که گذشت، ص ۳۰۹٫ من نمى‏توانم به این صراحت درین باب اظهار عقیده کنم. اما اگر هم کتاب‏هاى دام گستران و رستم در قرن ۲۲ و غیر آن را با وجود اهمیت آن بر آثار میرزا آقاخان بیفزاییم چیزى بر مقام او نیفزوده‏ایم. صنعتى‏زاده هم نویسنده خوبى است. علاوه بر آن درین کتاب صحبت از موتورسیکلت جانکاس است – که در زمان میرزا آقاخان بعید مى‏نماید کاربردى داشته بوده است. رمان رستم یکى از بهترین رمان‏هاى ایرانى است و آدم را به یاد نوشته‏هاى «ویلز» مى‏اندازد

[۵۵] روزگارى که گذشت، ص ۱۸۲٫

[۵۶] . این شعر را صنعتى نقاش در مرگ حاج اکبر سروده است:

 گر ز آشوب جهان گوش مرا بربستى‏

دادى از لطف به من گوش و دل بازترى‏

 بس کرم بود، کرم کردى تا از ره دل‏

زانکه بهتر شنوم ناله هر خونجگرى‏

 اثر اوست که پیدا بود از آثارم‏

گرچه امروز نمانده است ز خاکش اثرى‏

 «صنعتى» سر به فداى قدمى باید کرد

که ز پاکیش به پایش نرسد هیچ سرى

[۵۷] . صنعتى‏زاده در روزگارى که گذشت مى‏نویسد: «خوشبختانه بیشتر اطفالى که در آن مؤسسه نگهدارى شده‏اند اکنون مهندس و دکتر اقتصاد و دکتر دندانساز و استاد دانشگاه و نقاش و مجسمه‏ساز و بازرگان هستند» (ص ۱۷۲). نگارنده نیز جمعى از این اشخاص مستعد را مى‏شناسد و هم‏اکنون در چاپخانه افست – که به مدیریت پسر همین صنعتى‏زاده اداره مى‏شد – از بعضى شاگردان این مؤسسه استفاده مى‏کنند. مرحوم سید صمد موسوى پاریزى یکى از معلمان تحصیل‏کرده از همین مؤسسه بود. (کلاه گوشه نوشین‏روان، ص ۴۲۰ تا ۴۴۵).

[۵۸] . اندیشه‏ها، ص ۱۳ مقدمه

[۵۹] گمانم این نامه نزد آقاى میرزا على آقا روحى – پسر آخوند ملا یوسف باشد

[۶۰] . اندیشه‏ها، ص ۸٫ بنده باید عرض کنم که میرزا آقاخان در اینجا شعر خواجو، هم‏شهرى را تضمین کرده – که گفته بود:

 خوشا بادِ عنبر نسیمِ سحر

که بر خاکِ کرمانْشْ باشد گذر

 خوشا حال آن مرغ دستان سراى‏

که دارد بر آن شاخ مأوى و جاى‏

 مرا تا چه کردم که چرخ بلند

از آن خاک پاکم به غربت فکند

 به بغداد بهرِ چه سازم وطن‏

که ناید بجز دجله در چشمِ من

[۶۱] . اندیشه‏ها، ص ۱۰٫

[۶۲] . روزگارى که گذشت، ص ۲۱۸٫

[۶۳] . مرحوم قزوینى مى‏نویسد: «یکى از تألیفات مهم او (شیخ احمد) هشت بهشت است که کتاب مبسوط مفصلى است در شرح عقاید ازلیان از فرقه بابیه و رد طریقه بهائیان.» (یادگار، ج ۵، ش ۱۰، ص ۱۸) ولى بسیارى، آن کتاب را تألیف میرزا آقاخان مى‏دانند: از جمله مرحوم میرزا على آقا روحى که در مقدمه چاپى آن نوشته: «به دلایلى که در دست است شیخ احمد و میرزا آقاخان کرمانى متفقاً به تألیف آن پرداخته‏اند و شاید میرزا آقاخان در این زمینه سهم بیشترى داشته است.» (مقدمه هشت بهشت، اهدایى مرحوم روحى).

[۶۴] دو پادشاه اسلام؟ ظاهراً یکى از آن دو مقصودش ناصرالدین شاه بود – که او هم ادعاى اتحاد اسلام داشت و به همین منظور، چند صباحى ریش هم گذاشت. کاش عکس ریشدار او را داشتم و چاپ مى‏کردم. دومى هم که لابد سلطان عبدالحمید است

[۶۵] رجوع شود به فرماندهان کرمان، ص ۳۳۸، اتابک او را از زندان آزاد کرد، ولى اندکى بعد درگذشت.

[۶۶] . رجوع شود به مقاله نگارنده در مجله یغما، تحت عنوان «تن آدمى شریف است…»، سال ۱۳۵۲، فصل «کرها».

[۶۷] روزگارى که گذشت، ص ۱۸۱٫

[۶۸] حاشیه تاریخ کرمان، تصحیح نگارنده، ص ۶۷۵٫ این مطلب را من در حاشیه تاریخ کرمان نوشته‏ام، همان تاریخى که جناب صنعتى‏زاده در باب آن نوشته «به سعى و اهتمام آقاى پاریزى و کمک خرج خاندان فرمانفرما چاپ شده… و من نام آخر آن کتاب را ملاحظات خانوادگى مى‏گذارم و متأسفانه مطالب مهمى را حذف کرده‏اند.» (روزگارى که گذشت، ص ۸۰) اما بنده باید عرض کنم که این کتاب، خانوادگى نیست و همانطور که دیدید از خانواده صنعتى هم نام برده‏ام، و یک کلمه هم حذف نشده! البته جلد دوم کتاب که قسمت مهم آن بوده در دسترس نیست، و اگر پیدا شد البته چاپ مى‏شود.

[۶۹] . شعر از لسانى است، یک جزوه خاطرات گونه از حاج اکبر هست – که نوه او، همایون صنعتى‏زاده آن را چاپ عکسى کرده – در نسخه‏هایى معدود.

[۷۰] . طبق روایت افضل‏الملک برادر روحى، رجوع شود به جغرافیاى کرمان، تصحیح نگارنده، ص ۲۳۳٫

[۷۱] . مقصود پدر نویسنده آن یادداشت است که بعد او را خواهیم شناخت، به همین سبب بعداً او را عقدائى دانسته‏اند

[۷۲] . مقاله نگارنده در فرخنده پیام، دکتر یوسفى، چاپ مشهد، ص ۱۲۷٫ نقل از تاریخ بى‏دروغ. هم‏چنین: هشت‏الهفت، مقاله: «حرف آخر»

[۷۳] . هر گاوبند حدود دویست من تخم کار و قریب دوهزار قصب زمین است. هر قصب ۵*۵ متر = ۲۵ متر.

[۷۴] . نقل از یادداشت‏هاى خانم ناطق، مستفاد از اسناد حاج امین‏الضرب، على اصغر مهدوى

[۷۵] . حرف آخر، یادنامه دکتر یوسفى (فرخنده پیام)، ص ۱۰۶ و هشت الهفت.

[۷۶] شرح حال عباس میرزا ملک‏آرا، تصحیح عباس اقبال، ص ۱۸۱٫ اراذل و اوباش گویا زیر جامه سید را درآورده به مردم گفته بودند: ختنه ناکرده است.

[۷۷] . در باب میرزا رضا نگاه کنید به کتاب نگارنده: درخت جواهر، ص ۳۸۸ و